BA MA

BA MA

eli
eli

دوست عزیزم به وبلاگ من خوش اومدی
eli_amir20@yahoo.com


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان با ما و آدرس ba-ma.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پیوند ها

سکوت بارون

پرواز تا باشگاه

ردیاب جی پی اس ماشین

ارم زوتی z300

جلو پنجره زوتی

مطالب اخير

....رهبر فقط سید علی

خدا جوووووووونم........

نابغغغغغغغغغغغغغغغه

معرفت...

وقت اضافه برای خدا...

رابطه ما با پدر مادرامون...

یا صاحب الزمان...

بدون شرح...

داستان جالب

بارون یعنی...

کمی خنده...

جالبه....

نعمت ها

حرف اول

آرشيو مطالب

اسفند 1391

بهمن 1391

نويسندگان

eli

پیوند های روزانه

حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

پرده کرکره ای

تشک طبی برای دیسک کمر

کاشی سنتی

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

امكانات جانبي

RSS 2.0

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 92
بازدید کل : 27368
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

داستانی برگرفته از کتاب تو تویی

 

دل داشته باش...

یك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت ، كتابی خریداری كند. همراه كتاب ، یك بسته بیسكویت هم خرید.
او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد. در كنار او یك بسته بیسكویت بود و در كنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی كه او نخستین بیسكویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد كه مرد هم یك بیسكویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت . پیش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه كرده باشد.» ولی این ماجرا تكرار شد. هر بار كه او یك بیسكویت برمی داشت، آن مرد هم همین كار را می كرد . این كار او را حسابی عصبانی كرده بود ولی نمی خواست واكنش نشان دهد . وقتی كه تنها یك بیسكویت باقی مانده بود ، پیش خود فكر كرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه كار خواهد كرد؟ «مرد آخرین بیسكویت را نصف كرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپیماست . آن زن كتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور كرد و با نگاه تندی كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت .
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساكش كرد تا عینكش را داخل ساكش قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب دید كه جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود كه بیسكویتی كه خریده بود را داخل ساكش گذاشته بود. آن مرد بیسكویتهایش را با او تقسیم كرده بود ، بدون آنكه عصبانی و برآشفته شده باشد...
نتیجه گیری این داستان خاص را می گذارم به عهده خودتون!

 

خب نظرتون چیه؟؟

 

 

 

3.مرد کور

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.»

روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.

عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد...

مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:


 

امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!

نتیجه:

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید،استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد.

باور داشته باشید هرتغییر،بهترین چیز برای زندگی است.

«حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است...لبخند بزنید!»

 

 

3. شرط استخدام

یك شركت بزرگ قصد استخدام یك نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار كرده كه یك پرسش داشت !
پرسش این بود :
شما در یك شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یك ایستگاه اتوبوس می گذرید ، سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند:
یك پیرزن كه در حال مرگ است . یك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است و یك خانم یا آقا كه در رویاهایتان خیال ازدواج با او دارید. شما می توانید تنها یكی از این سه نفر را سوار كنید. كدام را انتخاب خواهید كرد؟ دلیل خود را شرح دهید . پیش از اینكه ادامه حكایت را بخوانید شما نیز كمی فكر كنید!
قاعدتاً این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد:
پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشك را سوار كنید ، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است كه می توانید جبران كنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران كنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار كنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممكن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا كنید.
از دویست نفری كه در این آزمون شركت كردند ، شخصی كه استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد! او نوشته بود: «سوئیچ ماشین را به پزشك می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می مانیم.»


نظرات شما عزیزان:

ساعت21:11---7 بهمن 1391
داستانای قشنگی بود
بازم از این داستانا بذارید مرسیپاسخ:ممنون چشم حتما


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,

|